به گزارش فرهنگ نیوز - یکی از نشانه های سبک زندگیِ سکولار – اومانیستی در اقشار مرفه و بعضاً صاحب سرمایه در اجتماعات مدرنِ نیمه دوم قرن بیستم به بعد، این است که فرهنگ مصرفی و مدلِ زندگیِ عمیقاً فانتزی و آسایش و تنعّم ناشی از بهره کشی بورژوا منشانه زنان و مردانِ این طبقات و اقشار و گروه های مرفه و فوق مرفه سرمایهدار را گرفتار غمِ بزرگی به نام بی غمی می کند و آنها را از مسائل اصلی و دردها و رنج های بزرگ و مهم بشری غافل کرده و گرفتار سرخوشی های آلوده ای می نماید که در واقع نوعی بیدردی ناشی از دوری از انسانیت و اخلاق و مستفرق شدن در «دردهای» سبکسرانه ای است که تماماً مرتبط با اسافل اعضاء و نشأت گرفته از آنهاست و کانون محرک این به اصطلاح «درد»ها تنوع طلبیِ جنسی و حرص و آزِ مالی و تنگ نظری و رقابت در سودجویی های نامشروع و رابطه های غیراخلاقی و ناپاکِ میان زنان و مردان و برخی اعمال شنیع دیگر است.
هرجا
که اعتقاد سرمایه داری، سکولار و فرهنگ اسراف و مصرف گری و تبرّج و بیبند
و باری و خودنمایی رواج می یابد و هرجا که اقشار و گروه هایی که مصداقِ آن
مفهومی هستند که خمینی کبیر «مرفهین بی درد» می نامید، ظاهر می شوند، این
گونه دردهای ناشی از بی دردی و غم های ناشی از تنوع طلبی های نفسانی و
رقابت در عشرت رانی و تعیّش و مسائل حقیر نفسانی برخاسته از اسراف و مصرف
گرایی و تبرّج و روابط نامشروع و خیانت های زنان و شوهران به یکدیگر و
هوسرانی های مداوم ظاهر می شود و عده ای را که نه به اخلاق پایبندی دارند و
نه به آرمان های معنوی می اندیشند و نه اهمیتی برای تعهد و مبارزه و
مجاهده و سیر در مسیر کمال قائلند و غافل از معنا و حقیقت «انسانیت»، انسان
را جانور دوپایی وصل به اساقل اعضاء می انگارند، در محفل ها و میهمانی ها و
نشست ها و دید و بازدیدها و گفتگوها و دور هم نشینی ها و حتی در آثار ادبی
و نمایشی و سینمایی که پدید می آورند و یا بدان جلب می شوند به خود مشغول
می نماید.
اگر انسان بریده و غافل از انسانیت باشد، همه افراد بشر
جانورانی نر و ماده خواهند بود که در فکر خوردن بیشتر و دزدیدن از یکدیگر و
به فکر ارضاء انبوه و متکثر و متنوع و رنگارنگ و پرشمار دیگر نیازهای
جسمانی شان است. آنگاه اگر جانوران نر و ماده دور هم جمع شوند، جز درباره
خریدن و داشتن و جمع کردن و فخر فروختن و به دست آوردن نر و ماده های بیشتر
و فریفتن یکدیگر(و در ادامه آن) جز گلایه از ازدست دادنِ این و تلاش برای
به دست آوردن آن و ربودن مردِ فلانی و فریب دادن زن دیگری، به چه خواهند
اندیشید و درباره چه چیزی حرف خواهند زد؟ در عالم مدرن، انسان ها همان
جانوران در جستجوی غذا و تولید مثل اند که در رقابت خصمانه با یکدیگر در
وضعی قرار می گیرند که تامس هابز آن را اینگونه توصیف می کند: «انسان، گرگ
انسان است.»
«دورهمی
زنان شکسپیر» نمایشی است که روایتی از زنان مرفه مدرن فارغ از آرمان و
دردهای عمیق و احساس مسئولیت انسانی (زنانی گرفتار در فضای سکولار –
اومانیستی و تصویر جانورگونه بشر مدرن) را با استفاده از برخی شخصیت های زن
مشهور آثار شکسپیر (و با اشاره به برخی حوادث و ماجراهای آن آثار) به صحنه
می آورد. زنان معروف برخی آثار شکسپیر، «ژولیت» از نمایش «رومئو و ژولیت»،
«افیلیا» از نمایش «هملت»، «دزدمونا» از نمایش «اتللو»، «کاترین» از نمایش
«رام کردن زن سرکش» و «میراندا» و «کلئوپاترا» از نمایش های «مکبت» و
«آنتونی و کلئوپاترا» در منزل «ژولیت» دور هم جمع شده اند و به قول خودشان
یک «دور همی زنانه» تشکیل داده اند. اما کلئوپاترا و دزدمونا و کاترین و
دیگران، آنگونه که به صحنه آمده اند، زنانی کاملاً امروزی اند و از شخصیت و
درون مایه شکسپیریِ خود جدا شده اند و از نمایش های شکسپیر، فقط شباهتی در
اسم و اندک مایه ای از برخی عادات را دارند. اینان زنانِ امروزی اند.
زنانی مدرن و سکولار، زنانی مرفه از جماعتِ مرفهین بی دردِ سکولار-مدرنیست،
که غم ها و رنج ها و نگرانی هاشان نیز حقیر و ابلهانه و جانورگونه است.
اینان زنانی اسیر تبرّج و اسراف و در تمنای آرزوهای سرمایه دارانه مدرن
اند، همان گونه که گرفتار هوس بازی و خیانت به همسر و تنوع طلبی و حسادت و
رقابت های نفسانی اند، همانگونه که مردانشان نیز بی وفا و بوالهوس و
خیانتکارند.
این
دورهمی، دورهمی زنان مرفه و فوق مرفه سرمایه دار و سرمایه دارصفت است که
اساسی ترین دردهای شان پنهان کردن فساد و خیانت خود از شوهران و عشّاقشان، و
دور کردن زنان دیگر از مردانشان، و توصیه کردن یکدیگر به «ترفندهای
زنانه»، و فریب دادن خود و دیگران، و ارضاء تمنیّات بی پایان نفسانی و جاه
طلبانه شان است. از همین رو است که نمایش «دورهمی زنان شکسپیر» لبریز است
از گوشه کنایه های اروتیک و اطوار و حرکات جلف، و آموزه های سخیف زشت به
این نمونه ها توجه کنید:
در
این نمایش، زنان با اطوار و حرکات در صحنه به یکدیگر از «ترفندهای زنانه»
برای جلب نظر مردان می گویند و شوخی های رکیک می کنند. از میان این همه
اطوار و حرکات و اشاراتِ لفظی و غیرلفظیِ اروتیک، این پیام ها به بینندگان
زن و مرد و جوان و غیرجوان (و البته بیشتر جوان، و اغلب خانم) منتقل می شود
که: «ازدواج، پایان عشق است» - «ازدواج، نه، عشق، آری» - «مردها همه تنوع
طلبند» - «از هر ۱۰۰ تا مرد، شاید یکی پیدا شود که بد نباشد» - (اینها برخی
از عبارات دیالوگ های این نمایش بوده است)؛ عشق و پایبندی را رها کن و به
دنبال لذت و تنوع طلبی و خوش گذرانی باش، چون مردها هم همینگونه اند و به
کسی وفا نمی کنند – تعهد و ازدواج و پایبندی به زندگی با یک مرد حماقت است.
جالب
است که در این نمایش، همه زنان (جز ژولیت که بسیار ساده و به اصطلاح تازه
در اول راه است) به همسران و معشوق هاشان خیانت کرده اند و کم و بیش در این
«دورهمی زنانه» به عنوان نیش و کنایه به خیانت های یکدیگر اشاره می کنند و
پته همدیگر را روی آب میریزند. و به قول یکی از زنان بازیگر در نمایش:
«همه زنان دستمالشان را داده اند».
در
این دورهمی، همه زنان با یکدیگر چشم و هم چشمی و رقابت دارند و به همدیگر
حسادت می کنند، همگی شان دروغ می گویند و دروغ می شنوند، همگی به مردهای
شان خیانت کرده اند و مردهای شان نیز متقابلاً به چنین کاری پرداخته و می
پردازند، همه این زنان در عین این که یکسره معطوف و متمرکز بر تمنیات جنسی
خویشند از عشق و تعهد و پایبندی به یک مرد و ازدواج و خانواده سرخورده و
بیزارند و به شاد باشی و دم غنیمتی و تجربه کردن های متنوع و متعدد فرا می
خوانند (در این نمایش، ژولیتِ ساده لوح نیز که در ابتدا با این زنان مخالف
است، سرانجام سرخورده می شود و به جمع آنان می پیوندد)، در این نمایش زنان و
مردان گویی جانوروشانی اند که جوهر وجودشان به دریای بی پایان شهوات سیری
ناپذیر جنسی وصل شده است و جز پرداختن به اندام و اطوار و توانایی ها و
جذابیت های جسمانی یکدیگر فکر و ذکری دیگر ندارند.
حتی شکسپیر که در
اواخر رنسانس و در مقاطع آغازینِ عالم مدرن می زیست، و در آن روزگار، در
انگلیستان، هنوز فرهنگ تبرج و اسراف و شهوترانی و بی بند و باری در هیءتِ
کنونی آن (و اینگونه افراطی و صریح و بی پروا و وقیحانه) رواج نیافته بود،
اگر بر سر این نمایش ظاهر می شد و می دید که برخی زنان نامدار نمایش هایش،
اینگونه در هیأت مرفهان بی درد مروج اروتیسم گردیده اند، حیرت زده و چه بسا
خشمگین می شد.
نویسنده این سناریو، زنان برخی نمایش های شکسپیر را
از هویت ادبی و تاریخی شان انتزاع کرده و آنها را در هیأت زنان بی بند و
بار متعلق به طیف مرفهان بی درد لااُبالی بر سر صحنه آورده است تا پیام عیش
و عشرت طلبی و خوش باشی و خانواده گریزی و ازدواج ستیزی و بی مسئولیتی و
بی اخلاقی را به مخاطبان نمایش القاء نماید. شاید دلیل هراس شدید مسئولان
نمایش از عکس و فیلم برداری و برخورد تند آنها با صاحبان موبایل هایی که
حتی لحظه ای از این نمایش را می خواسته اند که ثبت کنند (و ضبط موبایل ها و
دوربین های آنها به منظور پاک کردن فیلم ها) مربوط به آن است که می خواسته
اند اسرار اطوار زنان بازیگرشان آنگاه که سر صحنه «ترفندهای زنانه» را
نمایش می دادند، پنهان بماند.
در یک عبارت کوتاه می توان گفت درون
مایه اصلی این نمایش، ترویج و تبلیغ بی بند و باری و بی اخلاقی و هوسرانی و
ازدواج گریزی و ایجاد بدبینی میان دو جنس مردان و زنان (با هوس باز و
خیانت پیشه نشان دادن آنها) در حال و هوای سکولاریستی مرفهان بی درد است. و
آنچه که این نمایش، در کلام و اطوار و حرکات بازیگرانش به مخاطب ارائه می
دهد، یکی از محورهای مطلوب جریان تهاجم فرهنگی است که دهه ها است بر ترویج
آن متمرکز شده اند، زیرا می دانند که یکی از راه های مقابله با هویت دینی و
فرهنگ اسلامی و روحیه آرمان خواهی و ایثارگری و جهاد و شهادتِ مردم ایران،
ترویج و تبلیغ بی بند و باری و بی غیرتی و تبرج و رفاه زدگی و مصرف گرایی و
مستفرق کردن مردمان در لذت مداری های پوچ نامشروع و پرمفسده است.
و
البته پرسش مهم این است که نقش و مسئولیت و کارکرد وزارت ارشاد در این
میانه چیست و چرا با این جریان (و جریان های دیگر) مروج تهاجم فرهنگی
مقابله نمی کند و چرا به آنها امکان فعالیت می دهد؟ آیا وزارت ارشاد باور
دارد که ما در کوران و متنِ یک جنگ نرم تمام عیار قرار داریم؟ اگر باور
دارد، جایگاه خود را در کدام جبهه این جنگ نرم تمام عیار می بیند؟ و البته
در عمل در کدامین جبهه قرار گرفته است و به کدامین نیروها سرویس و امکانات
می دهد؟ در این خصوص گفتنی های بسیاری هست که باید به آنها پرداخت.
(انشاالله...)
*مشرق-شاهرخ منفرد
داشتم میرفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن!
هی دقیقه ای یکبار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من. هی بلند می شد می شست، هی سر و صدا می کرد.
می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه.
برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟
بردار یکی بشینه.
نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه!
گفتم: این خانم ماست.
گفت: پس چرا اینطوری پیچیدیش؟
همه خندیدند.
گفتم: خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم.
یهو یه چیزی به ذهنم رسید.
بلند گفتم: آقای راننده!
زد رو ترمز.
گفتم: این چیه بغل ماشینت؟
گفت: آقاجون، ماشینه!
ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟!
گفتم: چرا؟! دیدم.
ولی این چیه روش کشیدن؟
گفت: چادره روش کشیدن دیگه!
گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟
گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم!
چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن ،
انگولکش نکنن ،
خط نندازن روشو ...
گفتم: خب، چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟
گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن.
این ماشین عمومی است
کسی چادر روش نمی کشه!
اون خصوصیه روش چادر کشیدن!
"منم زدم رو شونه شوهر این زنه گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم".
به گزارش فرهنگ نیوز ، قریب یک سال از تصدی دولت تدبیر و امید بر قوه مجریه کشور می گذرد. یک سالی که جمهوری اسلامی ایران دچار تغییر و تحول های فراوانی شد. اما امروز و هم زمان با سالگرد تغییر دولت، شاهد اعلام رای پرونده کرسنت و محکومیت ایران در این پرونده هستیم، از سوی دیگر مهدی هاشمی رفسنجانی که سالها متهم به فسادهای اقتصادی، سیاسی و امنیتی و بویژه حضور فعال در فتنه سال ۸۸ بود بلاخره راهی دادگاه شده و طرح استیضاح وزیر علوم، تحقیقات و فناوری دولت یازدهم نیز در مجلس به جریان افتاده است.
وی
از همان اوایل کودکی در سخن گفتن و دیگر اعمالش نبوغ خود را به اطرافیان
نشان داد، همچنین به واسطه اینکه جثه اش ظریف تر و کمی ریزتر از هم سن و
سالانش بود و همراه با متولدین ۱۳۵۷وارد دوره ابتدائی شد و همیشه با هوش و
توانایی خود معلم و دانش آموزان را تحت تأثیر قرار می داد.ایشان کلاس سوم
ابتدائی را طی تابستان گذراند و دیگر سالهای دوره ابتدائی شاگرد اول و
نماینده کلاس بود.
شهید رضایی نژاد با وجود نبوغ ذاتی در امور
کارگاهی و آزمایشگاهی که از ویژگی های تمامی نوابغ و مخترعان است در تحصیل و
پذیرش و اجرای آکادمیک نیز بسیار منظم و کوشا بود و ضمن فراگیری و کسب
تجربه در رشته خود، در زمینه استفاده از رایانه و علوم کامپیوتری بسیار
توانا بود و با داشتن چنین توانایی های، داریوش بزرگ توانست در مدت هفت ترم
و با رتبه اول و به عنوان دانشجوی برتر دانشگاه، از دانشگاه خود فارغ
التحصیل شود.
وی به محض فارغ التحصیلی به عنوان پژوهشگر در مراکز
مهم تحقیقاتی و علمی کشورمشغول به کار شد و در عرصهای که فعالیت داشت،
توانایی فراوانی داشته و نبوغ و تلاش خود را در مسیر خدمت به وطن خویش قرار
داد.
شهید
رضایی نژاد در همان نخستین سال شروع به کار، در آزمون کارشناسی ارشد سال
۱۳۷۸ در رشته مهندسی برق، گرایش قدرت، در دانشگاه دولتی ارومیه پذیرفته و
مشغول به ادامه تحصیل در دوره کارشناسی ارشد شد.
وی در تیرماه سال
۱۳۷۹ ازدواج نمود و صاحب یک فرزند دختر به نام آرمیتا شد که قبل از ۵ سالگی
و در برابر دیدگانش شاهد پرپر شدن پدر عزیزش بود.
شهید رضایی نژاد
با قبولی در تمام مراحل آزمون دکترا سال ۱۳۹۰ در دانشگاه خواجه نصرالدین
طوسی پذیرفته شد، اما متأسفانه فرصت به پایان رساندن این مقطع تحصیلی را
پیدا نکرد و در تاریخ یک مرداد سال ۱۳۹۰ توسط سرویس جاسوسی اسرائیل «موساد»
که نتوانتستند این دانشمند هستهای پر توان و وطن پرست را تحمل کنند، در
مقابل چشمان همسر و فرزند خود به شهادت رسید و در جوار بهترینهای عالم
بشریت در نزد خداوند متعال جای گرفت.
به بهانه فرارسیدن سومین
سالگرد شهادت مظلومانه شهید داریوش رضایی نژاد گفتوگویی را با شهره
پیرانی همسر این شهید والامقام انجام دادهایم که در ادامه میخوانید:
لطفاً برای آشنایی بیشتر یک معرفی کامل از بیوگرافی خود برایمان فرمایید؟
شهره
پیرانی هستم، همسر شهید داریوش رضایی نژاد. متولد ۱۳۵۸ در شهرستان آبدانان
(استان ایلام) و در حال حاضر دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه تهران
هستم.
چه چیزی زمینه ازدواج شما را با شهید رضایی نژاد فراهم کرد؟
من
و ایشان همشهری هستیم و شهر ما بسیار کوچک است به طوری که تقریبا همه
همدیگر رو میشناسند، به طور کلی از همدیگر شناخت داشتیم ولی عامل موثرتر
این بود که طی دوران دانشجویی من هم ورودی بردار ایشان در دانشکده حقوق و
علوم سیاسی دانشگاه تهران بوده و همچنین درگیر فعالیتهای فرهنگی برای
شهرمان بودم.
با داریوش در طی این فعالیتها به نوعی همکار بودم و
این مهم عاملی برای آشنایی بیشتر شد، ولی به طور کلی ما یک ازدواج سنتی
داشتیم و لااقل من چندان شناختی از داریوش نداشتم.
آنچه در ظاهر
مشخص بود این بود که داریوش آدم مؤفق و آینده داری هست و پدرم با این
دیدگاه و پیش زمینه ای که از داریوش به عنوان یک دانش آموز مؤفق داشت با
این ازدواج موافق بود و من هم بنا به نظر پدرم با ایشان ازدواج کردم.
کدام یک از خصوصیات فردی شهید رضایی نژاد در موافقت ازدواج شما با ایشان مؤثر بود؟
همانطور
که گفتم شناخت من نسبت به داریوش خیلی کلی بود و تا قبل از ازدواج زیاد او
را نمی شناختم، در حقیقت بعد از ازدواج بود که بیشتر شناختمش و داریوش آدم
با گذشتی بود، بسیار همراه و همفکر بود، تا حدی که زمان و کارش به اون
اجازه می داد در خدمت خانواده بود، چه در حرف و چه در عمل اولویت زندگیش من
و بعدها دخترمان بود، بسیار وقت شناس و مسئول بود و رک و راست بود.
هیچ
گاه قولی نمیداد که نتواند به آن عمل کند و اگر هم قول میداد حتماً عمل
میکرد، اعتماد به نفس بالایی داشت، شوخ طبعی شیرینی داشت، بسیار حاضر جواب
بود (که در مواردی واقعا جذابیت داریوش را برای من صد چندان میکرد، از
نظر کاری همیشه میدانستم که یکی از مؤفق ترین افراد در محل کارش بود.
چرا
که با تعهد نسبت به کارش برخورد میکرد، دیدگاه کاملاً «حرفهای» نسبت به
کارش داشت و هیچ گاه عقاید سیاسی و شخصی اش را وارد کارش نمی کرد، چرا که
اعتقاد داشت در هنگام انجام کار بزرگترین وظیفه او انجام مسئولیت و به
سرانجام رساندن و به دست آوردن محصول است و نه چیز دیگر.
از آخرین دیدار خود با شهید برایمان بگویید؟
نمیدانم بگویم خوشبختانه یا متأسفانه آخرین دیدار ما با داریوش در زمان شهادتش داریوش بود.
من
و آرمیتا همراه داریوش از محل کار به خانه باز میگشتیم که کنار درب
منزلمان دو نفر تروریست منتظرمان بودند و به محض رسیدنمان به جلوی درب منزل
یکی از آن دو نفر به سمت ماشین ما آمد و داریوش را به گلوله بست و با شش
گلوله داریوش را به شهادت رساند.
آخرین دیدار من و داریوش با دردناک
ترین خاطره در ذهن من و دخترم نقش بسته شده است؛ همسرم بی گناه و
ناجوانمردانه در مقابل دیدگان من و دخترم به رگبار گلوله بسته شد و حتی
فرصت خداحافظی هم پیدا نکردیم.
از سختی و مشکلات خود در قبل و پس از شهادت برایمان بگویید و اینکه ارتباط مسئولان با شما در این خصوص چگونه بود؟
تا
قبل از شهادت داریوش به دلیل حساسیت شغلی داریوش از لحاظ روانی تحت فشار
شدیدی بودیم؛ نگرانی از ترور، ربایش، و حتی ربایش دخترمان آرمیتا آرامش را
از زندگی ما گرفته بود، به خصوص بعد از شهادت شهید علیمحمدی طبعاً این
نگرانی ها بیشتر شد.
تا حدی که امکانش رو داشتیم احتیاطهای لازم رو
در این زمینه انجام می دادیم ولی خب چندان کاری از دست ما دو نفر ساخته
نبود تا اینکه بالاخره اتفاقی که نباید افتاد، البته شخصا اعتقاد دارم برای
داریوش بهترین اتفاق و بهترین مرگ اتفاق افتاد.
داریوش سعادتمند شد
هم در این دنیا جاودانه شد و آخرت خودش رو تضمین کرد، ولی قطعاً برای من و
دخترم آرمیتا شرایط سختی به وجود آمد، بعد از شهادت هم به دلیل پاره ای
مسایل تا پیش از تشریف فرمایی رهبر معظم انقلاب به منزلمان چندان شرایط
مناسبی نداشتیم و در حقیقت بسیار تنها بودیم.
از دیدارهای مسئولان و به ویژه مقام معظم رهبری پس از شهادت با شما داشتند، برایمان بگویید؟
تقریبا
جز یکی دو نفر از مسئولان که به دلیل دوستی یا ارتباط کاری داریوش با
اونها کسی از ما سراغی نمی گرفت، کسانی مثل آقای عباسی (رئیس سازمان
انرژی اتمی) یا سردار وحیدی (وزیر وقت دفاع) که لطف زیادی نسبت به ما
داشتند و البته شاخصترین این دیدارها هم حضور ارزشمند مقام معظم رهبری
بود.
همسر شهید شهریاری در روزهای سخت ابتدایی شهادت داریوش همدم و
همدرد و سنگ صبور من بودند تقریباً هر روز با ایشان تلفنی صحبت می کردم و
همچنین با همسر آقای عباسی، ولی پس از حضور مقام معظم رهبری در منزلمان
شرایط تغییر کرد.
در این سه سال گذشته فهمیدم که مقام معظم رهبری به
شهدا و خانواده شهدا با دیدگاهی ویژه نگاه می کنند و بی شائبه و بدون
چشمداشت محبت و حمایت معنوی می کنند. نگاه ایشان به شهدا ابزاری نیست.
ایشان به دلیل جایگاه معنوی شهدا برای شان ارزش قائل است و خدمات آنها را
ارج مینهد.
در صحبتهای خصوصیمان با دیگر خانواده شهدای هستهای هم همه همین عقیده را دارند.
از تنها یادگار شهید رضایی نژاد برایمان بگویید.
آرمیتا
در تاریخ ۲۳ آذر ۱۳۸۵ متولد شد، به قول خودش ۸۵ برعکس ۵۸ (یعنی سال تولد
من) هستش و از جهت دیگر دقیقا سی سال بعد از پدر به دنیا آمده، چون داریوش
متولد ۱۳۵۵ بود و هر دو در سال مضرب ۵ به دنیا آمدند.
بسیاری از
خصوصیات اخلاقی و ظاهری اش شبیه پدرش بوده و در حال حاضر کلاس اول را تمام
کرده ولی به قول خودش تا پاش رو توی کلاس دوم نذاره هنوز کلاس دومی نیست!
تنها آرزوی من عاقبت به خیری آرمیتاست.
روزهای اول شهادت بهانه پدر را میگرفت، چگونه در آن روزهای سخت او را آرام کردید؟
روزهای
اول بعد از داریوش آرمیتا واقعا بیتابی میکرد، روزی که برای تشیع جنازه
رسیدیم ایلام یک نفر بدون اینکه من متوجه بشم به آرمیتا گفته بود پدرت دیگه
برنمیگرده! یکدفعه صدای فریادهای آرمیتا بلند شد. نمیخواست قبول کند، من
کاری از دستم بر نمی اومد، پدرم آن شب تمام ایلام رو با آرمیتا گشت تا
آرامش کند.
اگر لطف خدا و حمایتهای پدر و مادر و خانوادهام نبود
هیچ وقت نمیتوانستم از آن روزهای بسیار سخت عبور کنم، برادر و عمهام بعد
از اینکه تهران آمدیم، آمدند و با ما زندگی کردند،عمه دیگرم و عموی کوچکترم
مرتب به ما سر میزدن و با آرمیتا بازی میکردند تا سرگرم بشه، دختر عمهام
که با هم همسن و سال هستیم طی آن سال اول بارها از ایلام آمد و به ما سرزد
و هر روز تلفنی جویای احوال ما بود.
دایی و زن داییام (با وجود
اینکه خودش درگیر بیماری سرطان بود) هم ما رو تنها نگذاشتن و هر کاری که از
دستشون برمی آمد برای ما انجام دادند و همچنان می دهند، واقعیت این است که
سال اول شرایط روحی خودم هم چندان خوب نبود و اگر کمک خانواده و دوستانم
نبود نمی توانستیم به راحتی از آن مرحله سخت عبور کنیم و به همین دلیل از
محبت همه آنها بسیار سپاسگزارم.
آیا پس از گذشت سه سال از شهادت پدر، هنوز هم این بی تابیها را دارد؟
بله،
گاهی اوقات بسیار بی تاب و دلتنگ می شود، حتی گاهی فکر میکنم هر چی
بزرگتر میشه شرایط برای آرمیتا سختتر میشود و بیشتر احساس دلتنگی میکند.
همسر
شما یک شهید هستهای هستند، اگر فرزندتان هم بخواهد در همین حوزه تحصیل
کند و راه پدر را ادامه دهد، این اجازه را به او می دهید؟
اعتقاد
من این است که آرمیتا باید دنبال علاقهاش برود، اگر حوزه علاقه او در
آینده مثل الان حوزه کاری پدرش باشد که چه بهتر و اگر هم به حوزه دیگری هم
علاقمند شد من حتماً حمایتش می کنم.
آن چیز که مهم بوده این است که
آرمیتا نسبت به شغل و وظیفه اش مسئول و متعهد بوده و فرد مفیدی برای کشورش
باشد، آرمیتا همیشه میگه که آرزویم این است که شغل پدرم را ادامه بدم و مثل
بابا شهید بشم.
من به او میگویم که مامان جان پس من چی؟ من تنها
بمونم؟ و او جواب میدهد: «مگه شما نمیگی شهدا زندهاند و ما نمیتونیم
اونا رو ببینیم ولی اونا ما رو میبینند، هر وقتی که منم شهید بشم همیشه
میام بهت سر میزنم و تنهایت نمیگذارم!».