علویون

علویون فاز 5 اندیشه

علویون

علویون فاز 5 اندیشه

تماس های مشکوک با یک فعال ‫سیاسی‬...

خاطرات احمد احمد-5

‫تماس های مشکوک با یک فعال ‫سیاسی‬

دو سه روزی بیشتر از آغاز زندگی جدیدم نمی گذشت که فهمیدم ساواک خانه را کنترل می کنند،به محض ورود به حیاط خانه دستگیرم و به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقلم کردند ، در حالی که باقی افراد خانواده، پدر ، مادر و همسرم در اتاق محبوس و تحت کنترل بودند .

به گزارش فرهنگ نیوز، 35 سال از پیروزی انقلاب اسلامی ایران میگذرد. نهالی که با پایداری غیور مردان و شیرزنان دیروز به ثمر نشست و ما امروز ورق می زنیم خاطرات جوانان دیروز سرزمینمان را که با خون خویش خطی خوش برای همیشه تاریخ به یادگار گذاشتند.

احمد احمد یکی از مبارزان راه آزادی است، مبارزی که ازعضویت در انجمن ضد بهاییت، فعالیت در حزب ملل اسلامی و گروه حزب الله، زندان قزل قلعه و شکنجه‌های مرگبار، آشنایی با سازمان مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق و مقاومت در برابر دستورات سازمان به دلایل عمق اعتقادات دینی و از دست دادن همسرش در این راه، ارتباط با شهید اندرزگو ودرگیری با ساواک و ملاقات با آیت الله طالقانی در زندان اوین، همچنین از سالهای شروع جنگ تحمیلی و حضورش در جبهه و ... تجربه ها دارد.

در ایام دهه فجر هر روز، بخشی از خاطرات این مبارز انقلابی را که در کتاب خاطراتش منعکس شده است را منتشر خواهیم کرد:

مدتی پس از آزادی ،به خاطر داشتن سابقه محکومیت کیفری کسی حاضر به ارائه یک شغل مناسب به من نبود، تا این که در دیداری با شهید حاج محمد صادق اسلامی مسئله را مطرح کردم، او مرا در کارخانه لعاب قائم  که خود مدیر عاملش بود پذیرفت و به این ترتیب مشغول به کار شدم، کنترل و مراقبت ساواک از من همچنان ادامه داشت ، آنها در هر جا و در هر زمان سایه به سایه دنبالم بودند .

با یافتن کار به فکر ازدواج و تشکیل خانواده افتادم ، موضوع را با دوستان نزدیکم در میان گذاشتم ، آنها نیز به گرمی استقبال کردند و چند مورد را معرفی کردند ، از جمله روزی که در منزل آقای عباس دوزدوزانی مهمان بودم گفتند: " ما یک نفر را برایت در نظر گرفته ایم ، موضوع را زمانی که تو در زندان بودی با او در میان گذاشتیم و او در کلیت قضیه موافق بود، این مدت هم منتظر بودیم تا آزاد شوی و برایت اقدام کنیم ."
روزهای بعد اطلاعات بیشتری در خصوص اخلاق ، رعایت حجاب ، تقید به احکام اسلامی ، وضعیت و موقعیت خانواده آنها به دست آوردم .
قراری برای ملاقات من با محمدرضا برادر این دختر خانم گذاشته شد و من توضیح دادم که بر اثر فعالیت های سیاسی دارای سابقه زندان هستم، در آینده نیز خط مبارزه را ادامه خواهم داد، در این مسیر خطرات بسیاری است و هر لحظه ممکن است با ساواک روبرو شوم، امکان تعقیب، دستگیری، زندان و حتی مرگ در این راه برایم وجود دارد، می بایست کسی که شریک زندگی و همراه من می شود تمام این مسائل را بداند و بپذیرد .

محمدرضا که جوان بسیار منطقی و فهمیده ای بود گفت: "من قبلاً درباره شما تعریف هایی شنیده بودم و امروز که از نزدیک شما را دیدم و صحبت کردم خیالم راحت شد، من و خواهرم برای این وصلت مشکلی نداریم ، فقط باید بدانید که پدر و مادرم با رژیم موافق نیستند، ولی آن قدر هم مخالف نیستند که دخترشان را به یک مبارز سیاسی بدهند، از این رو من تضمینی برای شکل گرفتن این ازدواج نمی توانم بدهم."
قرار ملاقاتی با خانواده آنها گذاشته شد، از همان برخورد اول نشان رضایت از چهره مادر هویدا بود، پس از صحبت ها کلی با فاطمه خانم نیز درباره جزئیات بیشتری صحبت کردیم .

به او گفتم : "معیار انتخاب همسر برای من ایمان او است و این که بداند با شروع این زندگی قدم به راه پر مخاطره ای می گذارد ، دوری ، تعبید ، تعقیب ، مبارزه و گریز باید برایش مفهوم جهاد در راه خدا را داشته باشد و همه را تحمل کند ." به او گفتم که مبارزه برای من یک تکلیف است ، و برای عمل به تکلیف زمان و مکان نمی شناسم .
او نیز گفت: "من هم از شوهر آینده ام انتظار دارم که مرد مؤمن و مرد خدا و پاکدامن باشد، در این صورت هر مشکل، سختی و حرمان او مشکل، سختی و حرمان من نیز هست." چارچوب و بنیان اولیه زندگی ما در این جلسه تعیین و ریخته شد، یکی دو ملاقات دیگر به ویژه با پدر خانواده صورت گرفت و موافقت نهایی برای شروع این وصلت گرفته شد .

به این ترتیب در اول مهر ماه سال 52 زندگی مشترک ما آغاز شد ، جشن ساده و کوچکی نیز به اصرار خانواده برپا کردیم و قدم به دنیای تأهل گذاشتیم ، برای کاهش هزینه ها در دو اتاق از منزل پدرم ساکن شدیم .

دو سه روزی بیشتر از آغاز زندگی جدیدم نمی گذشت که فهمیدم ساواک خانه را کنترل می کنند، بلافاصله با برادرم تماس گرفتم ، حاج مهدی گفت : " احمد حاج آقا لاهوتی را گرفته اند و الان دنبال من هستند ، فعلاً بزن بیرون تا ببینیم چه اتفاقی می افتد ."

من بدون این که به همسرم چیزی بگویم، از خانه بیرون آمدم و به طرف مغازه آهنگری برادرم در خیابان شهباز رفتم ، دیدم که مغازه بسته است ، متوجه شدم که ساواک تماس تلفنی مرا با برادرم ردگیری کرده و سپس به سراغ او رفته است ، ولی حاج مهدی موفق به فرار شده بود .
شب به منزل پدر زنم رفتم و آنجا خوابیدم و صبح هم به سرکار رفتم و مشغول شدم، دلشوره شدیدی داشتم، با منزل تماس گرفتم، غریبه ای پشت خط بود و پرسید: " شما؟ " گفتم: " شما در منزل من هستید، من که شماره خانه ام را گرفته ام، شما که هستید؟ " گفت : " خودتان را معرفی کنید ؟ " گفتم: " من احمد هستم ، حالا بگو ببینم آنجا چه می کنید؟ " گفت: " ما دنبال مهدی احمد هستیم، تو هم حق نداری به اینجا بیایی، باید محل اختفای برادرت را بگویی و گرنه دستگیرت می کنیم ."

گفتم: " آنجا خانه من است ، زن و مادر و پدرم آنجا هستند . " گفت : " ما دستور داریم هر کسی را که به اینجا وارد شود دستگیر کنیم ." گوشی را گذاشته و به سراغ شهید صادقی اسلامی رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم ، او تأکید کرد که مدتی به خانه نروم .
از این رو ده شبانه روز از رفتن به خانه سرباز زدم ، با نزدیک شدن به ماه مبارک رمضان در حالی که از سرنوشت اعضای خانواده اطلاعی نداشتم، دیگر طاقت نیاورده و در شب اول رمضان به سوی خانه رفتم.
به محض ورود به حیاط خانه دستگیرم و به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقلم کردند ، در حالی که باقی افراد خانواده، پدر ، مادر و همسرم در اتاق محبوس و تحت کنترل بودند .


وقتی به آنجا رسیدیم مرا به اتاقی برده و با مشت و لگد به جانم افتادند، شروع به داد و فریاد کردم و گفتم : " ... برای چه مرا می زنید ؟ مگر شما عقل ندارید ! مگر شما بازجو نیستید ! مگر نمی دانید که هیئت مؤتلفه مشی و حرکتش مبارزه مسلحانه نیست ، پس به من که سابقه مبارزه مسلحانه دارم چه ارتباطی دارد ؟ آنها یک سری هیئت و گروه تبلیغی هستند و من هیچ اطلاعی از آنها ندارم . "
گفتند : " ما تو را گروگان نگه می داریم تا برادرت خودش را معرفی کند ." گفتم : " مگر برادرم مغز خر خورده که بیاید خودش را معرفی کند ، الان بیشتر از ده روز است که خانه ما را محاصره کرده اید ، چه گیرتان آمده ، شما نمی توانید او را دستگیر کنید ."

جلادان کمیته شب اول به شدت و به سختی مرا کتک زدند ،  و به یک سلول با ابعاد حدود 5/2×5/1 متر مربع منتقلم کردند ، روزها شکنجه و سوالات بازجو مبنی بر اینکه محل اختفای برادرم را بگویم ادامه داشت، در حالی که من واقعاً نمی دانستم او کجاست. به آنها گفتم برادرم که خنگ نیست ، می داند که شما دنبالش هستید ، او در جایی نمی ماند که شما بروید و او را دستگیر کنید.

پس از حدود 20 روز که در کمیته مشترک به سر می بردم  قرار منع تعقیبم صادر شد، موقع خارج شدن از آنجا منوچهری رو به من گفت: "احمد ! تو میروی و چریک می شوی، اگر یک دفعه دیگر تو را بگیرم در جا تیری توی سرت خالی می کنم! تا همه راحت شوند، هرجا ببینمت می زنمت، پس حواست باشد وقتی چشمت به من افتاد بدان که مرده ای..." در دل به عقده ای که او داشت خندیدم و گفتم خدا را چه دیده ای شاید من تو را کشتم!

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.