
برخى از معاصران امام او را چنین وصف
کرده اند: آن حضرت سبزه بود و چشمانى فراخى داشت، بلند بالا و زیبا
چهره و خوش هیکل وجوانبود و از شکوه و هیبت بهره داشت. (91) شکوه و
عظمت او را وزیر دربار عبّاسى در عصر معتمد، یعنى احمدبن عبیداللَّه بن
خاقان، به وصف کشیده است اگر چه او خود سر دشمنى باعلویها را داشت و در
گرفتار کردن آنها مىکوشید، در وصف آن حضرتچنانکه در روایت کلینى آمده
چنین گفته است: در شهر "سُرّمنرأى" هیچ کس از علویان را همچون حسن بن
على بنمحمّد بن الرضا، نه دیدم و نه شناختم و در وقار و سکوت و عفاف
و بزرگوارى و کرمش، در میان خاندانش و نیز در نزد سلطان و تمام بنى
هاشم همتایى چون او ندیدم. بنى هاشم او را بر سالخوردگان و توانگران
خویش مقدّم مىدارند و بر فرماندهان و وزیران و دبیرانوعوام الناس او
را مقدّم مىکنند و در باره او از کسى از بنى هاشموفرماندهان ودبیران
و داوران و فقیهان و دیگر مردمان تحقیق نکردمجز آنکه او را در نزد
آنان در غایت شکوه و ابهّت و جایگاهى والا وگفتارنکو یافتم و دیدم که
وى را بر خاندان و مشایخش و دیگران مقدّممىشمارند و دشمن و دوست از
او تمجید مىکنند.(2)
شاکرى یکى از کسانى که ملازم خدمت آن حضرت بوده، در توصیف وى چنین گفته است:
"استاد من (امام عسکرىعلیه السلام) مرد علوى صالحىبود که هرگز نظیرش را ندیدم،
روزهاى دو شنبه و پنج شنبه در سامره بهدار الخلافه مىرفت، در روز نوبه، عدّه
بسیارى گرد مىآمدند و کوچه ازاسب و استر و الاغ و هیاهوى تماشاچیان پر مىشد و راه
آمد و شد بندمىآمد، وقتى که او مىرسید هیاهوى مردم آرام مىشد و چهار پایان
کنارمىرفتند و راه باز مىشد به طورى که لازم نبود جلوى حیوانات رابگیرند. سپس او
داخل مىشد و در جایگاهى که برایش آماده کرده بودند،مىنشست و چون عزم خروج مىکرد
ودربانان فریاد مىزدند: "چهارپاى ابو محمّد را بیاورید. سرو صداى مردم وحیوانات
فرو مىنشستوبه کنارى مىرفتند تا آن حضرت سوار مىشد و مىرفت". شاکرى در توصیف
امام مىافزاید: "در محراب مىنشست و سجدهمىکرد در حالى که من پیوسته مىخوابیدم
و بیدار مىشدم و مىخوابیدمدر حالى که او در سجده بود، کم خوراک بود. برایش انجیر
و انگور و هلو و چیزهایى شبیه اینها مىآوردند و او یکى دو دانه از آنها
مىخوردومىفرمود: محمّد! اینها را براى بچّههایت ببر. من گفتم: تمام اینها را؟او
فرمود: آنها را بردار که هرگز بهتر از این ندیدم.(3)
هنگامى که طاغوت بنى عبّاس آن حضرت را در بند انداخت، بعضى ازعبّاسیان به صالح
بن وصیف که مأمور زندانى کردن امام بود، گفت: بر اوسخت بگیر و او را آسوده مگذار.
صالح گفت: با او چه کنم؟ من دو تن ازبدترین کسانى را که توانستم پیدا کنم، یافتم و
آنها را مأمور وى ساختمواینک آن دو در عبادت و نماز به جایگاهى بزرگ رسیده اند.
سپس دستور داد آن دو تن را احضار کنند، از آن دو پرسید: واى بر شما! شما بااین مرد
( امام حسن) چه کردید؟ آن دو گفتند: چه توانیم گفت دربارهمردى که روزها روزه
مىدارد وتمام شب را به نماز مىایستد و با کسىهمسخن نمىشود و به کارى جز عبادت
نمىپردازد. چون به ما مىنگرد بهلرزه مىافتیم و چنان مىشویم که اختیارمان از کف
بیرون مىشود!(4) همه از ارزش و نهایت کرامت آن حضرت در پیشگاه پروردگارشآگهى
داشتند، تا آنجا که معتمد خلیفه عبّاسى وقتى در آن شرایط بحرانىونا آرامى که هر
خلیفه تنها یک یا چند سال معدود بر تخت خلافتمىتوانست بنشیند، روى کار آمد. نزد
امام عسکرىعلیه السلام رفته از وىخواست که دعا کند تا خلافت او بیست سال به طول
انجامد )به نظرمعتمد این مدّت در قیاس با مدّت زمامدارى خلفاى پیش از وى بسیاردراز
بوده است!( امام علیهالسّلام نیز دعا کرد و فرمود: خداوند عمر تو رادراز گرداند!
دعاىامام در حقّ معتمد اجابت شد و وى پساز بیستسال در گذشت(5)
این یکى از کرامتهاى امام علیه السلام است در حالى که کتابهاى حدیث از کرامتهاى
بى شمار آن حضرت که ذکر آنها از حوصله این کتاب مختصربیرون است، آکنده و سرشار
مىباشد. مقصود ما از ذکر برخى از کرامات امام براى این است که به حقّ او آگاه
شویم و این نکته را دریابیم که ائمه هدى علیهم السلام، همه نور واحدند و از
ذریتى پاک که خدا براى ابلاغ و اتمامحجّتش و اکمال نعمتهایش بر ما، آنها را
برگزید. بگذارید با هم به راویان گوش بسپاریم تا ببنیم چگونه این کرامتها را براى
ما بیان مىکنند:
1 - یکى از راویان به نام ابو هاشم گوید: محمّد بن صالح از امامعسکرىعلیه
السلام در باره این فرموده خداى تعالى: (للَّهِِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِنْ
بَعْدُ). (6) یعنی: امر از آن خداست از قبل و از بعد.) پرسید: امام پاسخ داد: امر
از آن اوست پیش از آنکه بدان امر کرده باشدوباز امر از آن اوست بعد از آنکه هر آنچه
خواهد بدان امر کرده باشد. من با شنیدن این جواب با خود گفتم: این همان سخن خداست
که فرمود: ( أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَکَ اللَّهُ رَبُّ
الْعَالَمِینَ(7) یعنی: خلق و امر از آن اوست، بزرگ است خداوند پروردگار جهانیان).
پس امام رو به من کرد و فرمود: همچنانکه تو با خود گفتى: ( أَلاَ لَهُالْخَلْقُ
وَالْأَمْرُ تَبَارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ). من گفتم: گواهى مىدهم که
توحجّت خدایى و فرزند حجّت خدا بر خلقش.(8)
2 - یکى دیگر از راویان به نام على بن زید نقل مىکند که همراه با امامحسن
عسکرىعلیه السلام از دار العامه به منزلش آمدم. چون به خانه رسید و منخواستم بر
گردم فرمود: اندکى درنگ کن. سپس به من اجازه ورود دادوچون داخل شدم دویست دینار به
من داد و فرمود: با این پول براى خودکنیزى بخر که فلان کنیز تو مُرد. در صورتى که
وقتى من از خانه بیرونآمدم آن کنیز در کمال نشاط وخرّمى بود. چون برگشتم غلام را
دیدم کهگفت: همین حالا کنیزت فلانى بمرد. پرسیدم: چطور؟ گفت: آب درگلویش گیر کرد و
جان داد.(9)
3 - ابو هاشم جعفرى گوید: از سختى زندان و بند و زنجیر به امامعسکرى شکایت
بردم. آن حضرت برایم نوشت: تو نماز ظهر را در خانهخود مىگزارى پس به وقت ظهر از
زندان آزاد شدم و نماز را در منزل خودبه جاى آوردم.(10)
4 - از ابو حمزه نصیر خادم روایت شده که گفت: بارها شنیدم که امامعسکرىعلیه
السلام با غلامانش و نیز دیگر مردمان با همان زبان آنها سخنمىگوید در حالى که در
میان آنها، اهل روم، ترک و صقالبه بودند. از اینامر شگفت زده شدم و گفتم: او در
مدینه به دنیا آمده و تا زمان وفاتپدرش در بین مردم ظاهر نشده و هیچ کس هم او را
ندیده پس این امرچگونه ممکن است؟ من این سخن را با خود گفتم پس امام رو به من
کردوفرمود: خداوند حجّت خویش را از بین دیگر مخلوقاتش آشکار ساختو به او معرفت هر
چیز را عطا کرد. او زبانها و نسبها و حوادث را مىداندو اگر چنین نبود هرگز میان
حجّت خدا و پیروان او فرقى دیده نمىشد.(11)
5 - امام را به یکى از عمّال دستگاه ستم سپردند که نحریر نام داشت تاامام را در
منزل خود زندانى کند. زن نحریر به وى گفت: از خدا بترس. تو نمىدانى چه کسى به
خانهات آمده آنگاه مراتب عبادت و پرهیزگارىامام را به شوهرش یادآورى کرد و گفت:
من بر تو از ناحیه او بیمناکم،نحریر به او پاسخ داد: او را میان درندگان خواهم
افکند. سپس در بارهاجراى این تصمیم از اربابان ستمگر خود اجازه گرفت. آنها هم به
او اجازهدادند.( این عمل در واقع به مثابه یکى از شیوههاى اعدام در آن روزگاربوده
است). نحریر، امام را در برابر درندگان انداخت و تردید نداشت که آنها امامرا
مىدرند و مىخورند. پس از مدّتى به همان محل آمدند تا بنگرند کهاوضاع چگونه است.
ناگهان امام را دیدند که به نماز ایستاده استودرندگان گرداگردش را گرفتهاند. لذا
دستور داد او را از آنجا بیرون آوردند.(12)
6 - از همدانى روایت کردهاند که گفت: به امام عسکرى نامهاى نوشتمو از او
خواستم که برایم دعا کند تا خداوند پسرى از دختر عمویم به منعطا فرماید. آن حضرت
نوشت: خداوند تو را فرزندان ذکور عطا فرمود پس چهار پسر برایم به دنیا آمد.(13)
7 - عبدى روایت کرده است: پسرم را به حال بیمارى در بصره رهاکردم و به امام
عسکرىعلیه السلام نامهاى نگاشتم و از وى تقاضا کردم که براىبهبود پسرم دعا کند.
آن حضرت به من نوشت: خداوند پسرت را اگرمؤمن بود، بیامرزد. راوى گوید: نامهاى از
بصره به دستم رسید که در آنخبر مرگ فرزندم را درست در همان روزى که امام خبر مرگ
او را به منرسانده بود، داده بودند و فرزندم به خاطر اختلافى که میان شیعه درگرفته
بود، در امامت تردید داشت.(14)
8 - یکى از راویان از شخصى به نام محمّد بن على نقل مىکند که گفت:کار زندگى
برما سخت شد. پدرم گفت: بیا برویم نزد این مرد، یعنىحضرت عسکرىعلیه السلام،
مىگویند مردىبخشندهاست. گفتم: او را مىشناسى؟گفت: نه او را مىشناسم و نه تا به
حال او را دیدهام. به قصد منزل او در حرکت شدیم. در بین راه پدرم به من گفت:
چقدرمحتاجیم که او دستور دهد پانصد درهم به ما بدهند؟ دویست درهمبراى لباس و دویست
درهم براى آرد و صد درهم براى هزینه. محمّد فرزندش گوید: من نیز با خود گفتم، اى
کاش او سیصد درهم براى مندستور دهد، صد در هم براى خرید یک مرکوب و صد درهم براى
هزینهو صد درهم براى پوشاک تا به ناحیه جبل ( اطراف قزوین) بروم. چون به سراى امام
رسیدیم، غلامش بیرون آمد و گفت: على بنابراهیم وپسرش محمّد وارد شوند. چون داخل
شدیم و سلام کردیم بهپدرم فرمود: چرا تا الان اینجا نیامدى؟ پدرم عرض کرد: سرورم!
شرمداشتم شما را با این حال دیدار کنم. چون از محضر آن امام بیرون آمدیم غلامش نزد
ما آمد و کیسهاى بهپدرم داد و گفت: این 500 درهم است! دویست درهم براى خرید
لباسودویست درهم براى خرید آرد و صد درهم براى هزینه. آنگاه کیسه اىدیگر در آورد
و به من داد و گفت: این سیصد درهم است! صد درهم براىخرید یک مرکوب و صد درهم براى
خرید لباس و صد درهم براىهزینه، ولى به ناحیه جبل نرو بلکه به طرف سورا (جایى در
اطراف بغداد) حرکت کن.(15)
9 - در روایتى از على بن حسن بن سابور روایت شده است که گفت: درزمان حیات امام
حسن عسکرى علیه السلام در سامراء خشکسالى روى داد. خلیفه به دربان و مردم مملکت
خود دستور داد براى خواندن نمازِ باران ازشهر بیرون روند. سه روز پیاپى رفتند و هر
چه دعا کردند باران نبارید. در چهارمین روز، بزرگ مسیحیان (جاثلیق) و راهبان
وتعدادى ازمسیحیان در این مراسم شرکت کردند. در میان آنها راهبى بود که هرگاهدست
خویش را به سوى آسمان بالا مىبرد، باران باریدن مىگرفت، مردماز کار او در دین
خود به شکّ افتادند و شگفت زده شدند و به دین نصارىگراییدند. خلیفه کسى را به سراغ
امام عسکرى علیه السلام که در زندان بود فرستاد. او را از زندان نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت: امّت جدّت را دریاب کههلاک شدند. امام فرمود: به خواست خداى تعالى فردا
به صحرا خواهمرفت و شکّ و تردید را بر طرف خواهم کرد. روز پنجم که رئیس نصارى و
راهبان بیرون آمدند، حضرت با عدّهاىاز یاران بیرون رفت. همین که نگاهش به راهب
افتاد که دست خود را بهسوى آسمان بلند کرده بود به یکى از غلامانش دستور داد دست
راست راهب را و آنچه را که میان انگشتانش بود، بگیرد. غلام فرمان امام رااطاعت کرد
و از بین انگشتان او استخوان سیاهى را در آورد. امام عسکرىاستخوان را در دست گرفت
و فرمود: اینک دعا کن و باران بخواه. راهب دعا کرد، امّا ابرهایى که آسمان را
گرفته بودند کنار رفتند و خورشید پیدا شد!! خلیفه پرسید: ابو محمّد! این استخوان
چیست؟ امامعلیه السلام فرمود: اینمرد از کنار قبر یکى از پیامبران گذر کرده و این
استخوان را برداشته است. و هیچ گاه استخوان پیامبرى را آشکار نسازند جز آنکه آسمان
باریدن گیرد.(16)
10 - ابو یوسف شاعر متوکّل معروف به شاعر قصیر یعنى شاعر کوتاهقد. روایت کرده
است که پسرى برایم زاده شد و تنگدست بودم. به عدّهاىیادداشتى نوشتم و از آنها کمک
خواستم. با نا امیدى بازگشتم به گرد خانهامام حسنعلیه السلام یک دور چرخ زدم و به
طرف در رفتم که ناگهان ابو حمزهکه کیسهاى سیاه در دست داشت بیرون آمد. درون کیسه
چهار صد درهمبود. او گفت: سرورم مىگوید: این مبلغ را براى نوزادت خرج کن که
خداوند در اوبراى تو برکت قرار دهد.(17)
11 - ابو هاشم گوید: یکى از دوستان امامعلیه السلام نامهاى به او نوشت و ازاو
خواست دعایى به وى تعلیم دهد. امام به او نوشت: این دعا را بخوان: "یا أَسْمَعَ
السَّامِعینَ، وَیا أَبْصَرَ الْمُبْصِرینَ، وَیا عِزَّ النَّاظِرینَ، وَیا
أَسْرَعَالْحاسِبینَ، وَیا أَرْحَمَ الرَّاحِمینَ، وَیا أَحْکَمَ الْحاکِمینَ،
صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ، وَاوْسِعْ لى فى رِزْقى وَمُدَّ فى عُمْرى،
وَامْنُنْ عَلَىَّ بِرَحْمَتِکِ، وَاجْعَلْنىمِمَّنْ تَنْتَصِرُ بِهِ لِدِینِکَ
وَلا تَسْتَبْدِلْ بى غیرى". ابو هاشم گوید: با خود گفتم: خدایا، مرا در حزب و زمره
خویش قرار ده. پس امام عسکرىعلیه السلام به من رو کرد و فرمود: تو نیز اگر به
خداایمان داشته باشى و پیامبرش را تصدیق کنى و اولیایش را بشناسى و آنان راپیرو
باشى در حزب و گروه او هستى پس شاد باش!(18)
آنچه گفته شد، گزیدهاى اندک از کرامات امام عسکرىعلیه السلام است.
امّاکرامتهاى فراوان دیگرى نیز از آن حضرت به ظهور رسیده که این اوراق،گنجایش آن را
ندارند و بسیارى دیگر نیز هست که راویان، آنها را نقل نکردهاند. بدلیل همین
کرامتها بود که مردم به ایشان به عنوان جانشین بر حقِ رسول خدا و امام معصوم از
ذریه آن حضرت ایمان داشتهاند.
پی نوشت ها:
1) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص490.
2) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص482.
3) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص253.
4) همان مأخذ، ص309.
5) البته طول خلافت معتمد بیش از بیست سال بوده و شاید پس از گذشت مدّتى ازدوران
خلافتش نزد امام آمده و این خواسته را مطرح کرده است.همان مأخذ،ص309.
6) سوره روم، آیه 4.
7) سوره اعراف، آیه 54.
8) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص257.
9) همان مأخذ، ص264.
10) همان مأخذ، ص267.
11) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص268.
12) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص268.
13) همان مأخذ، ص269.
14) همان مأخذ، ص274.
15) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص274.
16) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص271.
17) همان مأخذ، ص294.
18) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص299.