از نماز نخواندنش، آن هم در اول وقت که همه بچهها به امامت روحانی گروهان
مشغول ادای آن بودند باید حدس میزدم که مسلمان نیست، ولی هیچ وقت چنین
برداشتی به ذهنم خطور نکرد. مخصوصا این که سه روز پیش هنگام خواندن زیارت
عاشورا دیده بودم که او نیز پشت خاکریز و کمی دورتر از بچهها، زنگار دل به
آب دیده شستشو میکرد.
بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم. احوالپرسی گرمی کردیم و با هم روی
چمنهای بهاری که از شدت گرما خیلی زود پاییزی شده بودند نشستیم .
حس کنجکاوی وادارم میکرد تا بپرسم چرا نماز نمیخوانی؟! اما نجابتی که در سیمایش میدیدم، این اجازه را به من نمیداد. پرسیدم:
چند وقت است که در جبههای؟
- دو ماه میشود.
از کجا اعزام شدی؟
- یزد.
میتوانم بپرسم افتخار همکلامی با چه کسی را دارم؟
-کوچیک شما اسفندیار.
اسم قشنگی است، به چه معنی است؟
-اسفندیار یک اسم اصیل ایرانی است. از دو قسمت «اسفند» و «داد» تشکیل شده
است . در ایران باستان «اسپنت تات» بود که بر اساس قاعده ابدال حرف «پ» به
«ف» و «ت» به «د» تبدیل به اسفندیار شده، یعنی داده مقدس.
وقتی دیدم این گونه سلیس و روان حرف میزند، من نیز از سدی که حیا برایم
ساخته بود، گذشتم و خیلی رک و پوست کنده پرسیدم: چرا نماز نمیخوانی؟
- نماز؟ نماز چیز خوبی است. گفت و گوی خدا با انسان است. کی گفته که من نماز نمیخوانم؟
خودم دیدم که نخواندی.
خنده ملیحی کرد و گفت: یکبار که دلیل نمیشود.
ولی بچهها میگفتند همیشه موقع نماز خواندن به بهانههای مختلف از آنها دور میشوی.
-راست میگویند. ولی دلم همیشه با بچههاست .
چگونه؟
- از طریق عشق به وطن. در احادیث اسلامی خواندم که «حب الوطن من الایمان»
من به وطنم عشق میورزم و مطمئنم همین ایمان، نقطه اتصال محکم من و
بچههاست.
صحبتهای ما گل انداخته بود که مهرداد، امدادگر گروهان صدایم کرد که برای
گرفتن دارو به بهداری برویم. از اسفندیار خداحافظی کردم و او نیز در حالی
که دستانم را محکم میفشرد گفت: «بدرود».
در طول مسیر آنقدر به حرفهایش فکر میکردم که دو بار نزدیک بود فرمان
آمبولانس از دستم خارج شود و با «چیکار میکنی» مهرداد به خود میآمدم.
در برگشت به مقر از سکوت آنجا فهمیدم که نیروها رفتهاند.پرس و جو کردم و
گفتند گروهان آنها برای تحویل خط قلاویزان به سوی مهران رفته است. از مسئول
تعاون پرسیدم:
این گروهان از کجا آمده بود؟
- تهران
ولی او به من میگفت از یزد آمدهام.
-کی؟
یکی از بسیجیها.
- نه، اینها همه از تهران آمدهاند. نشانیاش چی بود؟
-میگفت اسمم اسفندیار است.
مسئول تعاون فورا لیست اسامی گروهان را گشود و دنبال اسم اسفندیار گفت:
- است گفته، ساکن یزد است. اما چون دانشجوی دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده ...
دانشجو؟
-بله.
چه رشتهای؟
-چه میدانم.
حالا مسأله برای من پیچیده تر شده بود. به کسی نمیگفتم، اما با خودم
کلنجار میرفتم که چرا دانشجوی بسیجی نماز نمیخواند؟! این فکر همیشه با من
بود و هر وقت محلی را که من و او نشسته بودیم میدیدم، به یادش میافتادم.
مدتها گذشت تا این که یک روز صبح ساعت 5 با بیسیم اعلام کردند که فورا آمبولانس بفرستید.
با مهرداد به سوی خط رفتیم، تا جایی که میتوانستیم با آمبولانس رفتیم و وقتی دیدیم دیگر نمیتوانیم، گوشهای پارک کردیم.
من برانکارد را و مهرداد جعبه کمکهای اولیه را گرفتیم و به راه افتادیم.
به بالای قله رسیدیم و فرمانده گروهان با دیدن ما در حالی که نفس نفس
میزد، گفت: عجله کنید.
چی شده؟
-خمپاره دقیقا خورد روی سنگر و سه نفر شدیدا مجروح شدند.
به سوی سنگر رفتیم و دیدیم بچهها آخرین نفر را از زیر آوار بیرون میکشند.
کمی نزدیکتر شدیم، دو بسیجی را دیدیم که تمام صورتشان غرق خون بود.
مهرداد بالای سرشان دو زانو نشست که نبضشان را بگیرد و هر بار با «انا لله و انا الیه راجعون» گفتنش میفهمیدم که شهید شدهاند.
سومی نیز شهید شده بود. مسئول تعاون گروهان آمد تا نام و نشانی آنها را از روی پلاکی که بر گردن داشتند شناسایی و بنویسد.
با دیدن نام اسفندیار خشکم زد.
جلوتر رفتم و خواندم: «اسفندیار کینژاد، دانشجوی سال سوم پزشکی، ساکن یزد، دین زرتشتی...»
چفیه را که مهرداد روی او انداخته بود از صورتش کنار زدم و احساس کردم با
همان خنده ملیح که به من گفته بود: «یکبار که دلیل نمیشود» جان داد.
وقتی او را در کنار دو بسیجی دیگر دیدم به یاد آن حرفش افتادم که میگفت:
«به وطنم عشق میورزم و مطمئنم همین ایمان، نقطهی اتصال من و بچههاست».
آری این چنین بود. کنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برایش فاتحه خواندم و
در حالی که چفیه را روی صورتش میکشیدم، گفتم: «داده مقدس! در راه مقدسی هم
رفتی، بدرود».
واقعا ما باید از شهدا پیروی کنیم.از این شهدا زیاد هستند
خیلی منون که مارو با شهدا بیشتر آشنا میکنید.
اگر میشه از وصیت شهدا هم بگذارید.
امین ابوالحسنی
م.ع